از کرده‌ي خويشتن پشيمانم

شاعر : مسعود سعد سلمان

جز توبه ره دگر نمي‌دانم از کرده‌ي خويشتن پشيمانم
در کام، زبان همي چه پيچانم کارم همه بخت بد بپيچاند
بر خيره سخن همي چه گردانم اين چرخ به کام من نمي‌گردد
در جنبش کند سير کيوانم در دانش تيزهوش برجيسم
گه بسته‌ي تهمت خراسانم گه خسته‌ي آفت لهاوورم
تا مرگ مگر که وقف زندانم تا زاده‌ام اي شگفت محبوسم
در محنت و در بلاي الوانم يک چند کشيده داشت بخت من
بگرفت قضاي بد گريبانم چون پيرهن عمل بپوشيدم
چندين چه زني تو؟ من نه سندانم بر مغز من اي سپهر هر ساعت
در تف چه بري دلم؟ نه پيکانم در خون چه کشي تنم؟ نه زوبينم
پويه چه دهي که تنگ ميدانم حمله چه کني که کند شمشيرم
بس بس! که فرو گسست خفتانم رو رو! که بايستاد شبديزم
تا من چه سزاي بند سلطانم سبحان‌الله همي نگويد کس
نه رستم زال زر نه دستانم در جمله من گدا کيم آخر
نه قتلغ بر تنم نه پيشانم نه چرخ کشم نه نيزه پردازم
نه از عدد وجوه اعيانم نه در صدد عيون اعمالم
مرد سفر و عصا و انبانم من اهل مزاح و ضحکه و زيچم
در سفره‌ي اين و آن بود نانم از کوزه‌ي اين و آن بود آبم
همواره رهين منت آنم پيوسته اسير نعمت اينم
دشوار سخن شده‌ست آسانم عيبم همه اين که شاعري فحلم
بر ديده نهاده فضل ديوانم در سينه کشيده عقل گفتارم
طوطي سخنم نه بلبل الحانم شاهين هنرم نه فاخته مهرم
جاري نظام و نيک وزانم مر لل عقل و در دانش را
خالي نشوم که در ادب کانم نقصان نکنم که در هنر بحرم
گر آستيي ز طبع بفشانم از گوهر دامني فرو ريزد
در انده و در سرور يکسانم در غيبت و در حضور يکرويم
در زحمت شغل ثابت ارکانم در ظلمت عزل روشن اطرافم
داو دو سر و سه سر همي خوانم با عالم پير قمر مي‌بازم
بنگر چه حريف آبدندانم وانگه بکشم همه دغاي او
زان پس که زبان همي برنجانم بسيار بگويم و برآسايم
پس ريش چو ابلهان چه جنبانم؟! کس بر من هيچ سر نجنباند
در نيک و بد آشکار و پنهانم ايزد داند که هست همچون هم
بر خيره همي نهند بهتانم والله که چو گرگ يوسفم والله
در من نه ز پشت سعد سلمانم گر هرگز ذره‌يي کژي باشد
آورد قضا به سمج ويرانم بر بيهده باز مبتلا گشتم
بشکست زمانه باز پيمانم بکشفت سپهر باز بنيادم
از ديده نه اشک، مغز مي‌رانم در بند نه شخص، روح مي‌کاهم
صرعي نيم و به صرعيان مانم بيهش نيم و چو بيهشان باشم
چون تافته ريگ زير بارانم غم طبع شد و قبول غم‌ها را
از سايه‌ي خويشتن هراسانم چون سايه شدم ز ضعف وز محنت
با کوژي خم گرفته چوگانم با حنجره زخم يافته گويم
تنها گويي که در بيابانم اندر زندان چو خويشتن بينم
با پيرهن سطبر و خلقانم در زاويه‌ي فرخج و تاريکم
خوکي است کريه روي دزبانم گوري است سياه رنگ دهليزم
گه آتش دل به اشک بنشانم گه انده جان به باس بگسارم
اميد به لطف و صنع يزدانم تن سخت ضعيف و دل قوي بينم
من بندي روزگار بهمانم باطل نکند زمانه‌ام ايرا
والله که چو عاجزان فرومانم هرگه که به نظم وصف او يازم
با حاصل و دستگاه و امکانم حري که من از عنايت رايش
در نور عطا و ظل احسانم رادي که من از تواتر برش
بر خوان سخاوت تو مهمانم اي آنکه هميشه هر کجا هستم
داني که کنون چگونه حيرانم بي‌جرم نگر که چون درافتادم
جمع است ز خاطر پريشانم بر دل غم و انده پراکنده
در سايه‌ي تو همي خزد جانم زي درگه تو همي رود بختم
بيمارم و باشد از تو درمانم مظلومم و خيزد از تو انصافم
من داد ز چرخ سفله بستانم آخر وقتي به قوت جاهت
گر چند به دست غم گروگانم از محنت باز خر مرا يک ره
داني که به هر بهايي ارزانم چون بخريدي مرا گران مشمر
گرچه سخن است بس فراوانم از قصه‌ي خويش اندکي گفتم
وين بيت چو حرز و ورد مي‌خوانم: پيوسته چو ابر و شمع مي‌گريم
از بهر خداي اگر مسلمانم فرياد رسيدم اي مسلمانان
هم پيشه‌ي هدهد سليمانم! گر بيش به گرد شغل کس گردم